دنیای من



فاطمه ترانه ی معین گذاشته ، آهنگی که میگه ( برات بهترین ها رو میخوام ،واسه اولین بار فهمیدمت و.) منم یخورده دلم گرفته ! 
اصلا معلوم نیست دقیقا داستان چیه و با خودم چند چندم ! 
برای اولین بار غرورم گذاشتم کنار احوال فرهاد پرسیدم ! نه اینکه خیلی برام مهم باشه نه فقط چون فرهاد خیلی اقاست ، گفتم ببینم این بشر دو پا کجاست که نیست ! میدونین وقتی حرف میزنه آیه نازل میشه انگار ، همه سکوت میکنیم و هرچی فرهاد بگه ،حرفش میشه حجتی که بر همه تموم میشه در این حد ! تاحالا چند بار مچم گرفته درست لحظه ای که دوست نداشتم کسی بدونه در چه احوالی به سر میبرم

ماه رمضون کلا سیستممون ریخته بهم ! شب و روزمون گم کردیم ! تا 8 صبح بیداریم ! تا 4 عصر میخوابیم ! باقیشم یا میخوریم یا پا سیستمیم یا .

یه حرکت خفنی که زدیم این بود که یه جلسه قران خودمونی با زندایی و همخونه برداشتیم . خدا ازمون قبول کنه مخصوصا وقتایی که مجبوریم برای ساکت کردن جوجه های دایی آهنگ بزاریم بعد خودمون قران بخونیم ! یا وقتی جوجه ها میان با چادر روسریامون بازی میکنن یا مثلا بهترین صحنه ، تغذیه ی یدونه از همین جوجه هاست .

هنوز دلم به خاطر معدلم درد میگیره !! یه جورایی اینقدر ناامیدم میکنه که هرچی دربری میخوام بار استادم کنم ولی میدونم که خطایی که کردم اینقدر بزرگ بود که نمره ی من تا این حد افتزا بده و چقدر که با الف بودن معدلم بازی کرد !!

خوب بعد مدتها یه غر نامه نوشتم فکر کنم کافی باشه


ایشون هم جزو کتابایی ان که خوندم که میتونم بگم چقدر خوب بود . بخشی از بریده هاش گذاشتم تو کانالم و راسی این کتاب پیشنهاد فرهاد بود و چقدر خوب بود . 7 جلد بود که تقریبا از بهمن ماه سال 97 شروع کردم و فروردین 98 تمومش کردم . مارال و دکتر آلنی دو شخصیت ترکمنی حتما در ذهنم خواهند ماند و از اینکه 3 ماه از زندگیم با زندگینامشون گذروندم راضی ام از خودم .




طبق معمول تو مترو جا نبود روی زمینش ولو شده بودم و کتابم میخوندم، سر یه ایستگاهی بود که با سر صدای زیاد داخل مترو شد،با صدای بلند شخصی رو خطاب قرار داد که من بیماری صرع دارم بلند شو تا من بشینم،وقتی نشست شروع کرد با تلفن حرف زدن، من فقط صداش میشنیدم و چون منظره ی جلوم ماتحت بانوان محترم بود از دیدن خودش معذور بودم،پاتلفن با ناشر و ویراستارش حرف میزد و از چاپ کتابش و خروج احتمالیش از ایران صحبت میکرد و خلاصه اون پایین من از سرصداش سگ شده بودم که چشه هوار میزنه فهمیدیم نویسنده ای.به انتهای مسیر که رسیدم فاطمه صدام کرد که باید به این خانم کمک کنیم وقتی نگاهم رفت سمت اشاره ی فاطمه بانویی دیدم روشن دل،همون بانویی که بیماری صرع داشت و نتونست حتی اسانسور سوار شه و چقدر من از قضاوت خودم شرمنده شدم



برای آشنایی با این بانوی عزیز

کلیک کنید!





تو اون روزای احمقانه ای که خودم با دستای خودم برای خودم درست کردم این رمان میخوندم و تا زمانی که کتاب دستم بود در دنیای دیگه ای غرف میشدم و حواسم پرت میشد و مادامیکه کتاب زمین میزاشتم همه ی اون افکار وحشتناک و خودخوریاااا به سراغم می اومد و چقدر خوبن این کتابا و دنیاهای تازه ای که برامون میسازن

و مرسی خانم مهریزی مقدم که تو کتاباش همیشه یه دختر خسته دلی وجود دار که تمام کمال توکلش به خداست و با نماز و قران خوندن سعی میکنه در اوج مشکلاتی که براش ریخته آرامش پیدا کن و من یاد آیه ای از قران میندازه که در هنگام صبر به نماز پناه ببرین .

به نظرم میشه روی کارای این نویسنده حساب باز کرد حداقلش این که مطمنی قرار نیست یه کتاب ابکی بخونی .

یه وقتایی که نیاز داشتی به یه کتابی که خیلی ذهنت خسته نکنه میتونی رو این نویسنده حساب باز کنی


دوست دارم در مورد یه موضوعی صحبت کنم و داستانی براتون تعریف کنم که اگه ازش نگم بدون شکل تو کلم میمونه .دوست دارم بدونین و از تجربم استفاده کنین اصلا ثبت شه در وبم و یادم بمونه !!

من تو تلگرام وارد گروهی شدم که همه کتاب خون بودن !این وسط بعد یه مدت همه خواستن بیوگرافی بدیم و خودمون معرفی کنیم .من وقتی گفتم ارشد میخونم و آی تی . امیر سوال پرسیدنش شروع شد ! که کجا و چه رشته ای و چه دانشگاهی . بعدم اومد پی وی و سوالاتش ادامه داد .لحنش خیلی صمیمی و راحت بود . رفتم بیوگرافی که از خودش تو گروه زده بود خوندم ، 34 ساله ساکن تهران و متاهل به خودم گفتم چقدر این متاهلا راحتن خوشبحالشون . صحبتای من و امیر فقط به اون شب ختم پیدا نکرد ، امیر چند روز بعدشم با سوالات یهوییش از اینکه مثلا مذهبی ام یا نه ؟ نماز میخونم یا نه؟ تا حالا رابطه با کسی داشتم یا نه ؟! بعد درسم برنامم چیه و کلی سوالات یهویی دیگه که من فقط شوکه میشدم یهوو و رسید به شبی که بلاخره پیشنهاد دوسی داد بهم ! 

به ریحانه گفتم . ریحانه گف نرگس بچه نیستین به خودتون فرصت بدین برای آشنایی و ادامه بده ! زود نپرونش ! شخصیتش به تو میخوره ! این وسط مونده داستان متاهلی که وقتی از امیر پرسیدم گفت همینجوری گفتم و بعدم خودم تو گروه ادیت کردم ! به خاطر رفتار صمیمی و بود بیست چهار ساعتش و مخصوصا قبل خوابش شکی نکردم و حرفش باور کردم و البته در جواب دوستیش گفتم نوچچچچچ ! که وقتی این گفتم خیلی شاکی شد ولی باز فرداش همین آش و همون کاسه و باز پی ام و الا غیره !

من فقط جواب پی اماش میدادم و ادامه پیدا کرد و تا رسید به روزی که ازش تعهد خواستم تو دوره ی اشناییمون حق ندار کسی وارد زندگیش کن مگه اینکه ارتباط ما بهم بخوره و اونم از من این تعهد خواست تا ماه اسفند که ما هم ببنیم و جدی تر در مورد این مسیله حرف بزنیم و اگه مشکلی پیش نیودمد ادامه بدیم ! 

میبینین همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد !

امیر به من گفته بود دو جا پیشنهاد کار دار که براش خیلی مهمن ! هر دو مصاحبه داشتن و درگیرش کرده بود ! حتی من خودم جزوه ها رو براش ایمیل کردم که بخونه و خلاصه سرش گرم بود اینقدر گرم که احساس کردم طی این دو هفته رفتار امیر خیلی سرد شده البته وقتی ازش درخواست میکردم برام خیلی خوب توضیح می داد و  ارومم میکرد ولی باز درگیر بود مخصوصا درگیر کارش بود که خیلی رو نروم بود .

حالا وسط همه ی آشنایی های ما ، من خودم کلی کابوس میدیدم و یا مامان بزرگم خواب دیده بود و زنگم زده بود که نرگس اونجا چه خبر چیزی شده ؟! ، نکته ی مهم ما تو این خوابا موشی بود که میدیدیم !! یه موش صحرایی بزرگ که به شکل کابوس همرام بود ! بعد خواب مامان مادر باهام تماس گرفتم و داستان آشناییم براش گفتم و مادر اصرار داشت ادامه نده این آدم به درد تو نمیخوره ! من دلم نمیخواست بدون عذری دک کنم برای همین فردا اول وقتش استخاره گرفتم و استخاره خیلی خوب در اومد و حتی گفت اگه کار خیری هم صورت بگیره عالی میشه ! با این اوصاف دیگه خوابی دیده نشد و من برای اولین بار به استخاره اعتماد کردم کلی خوشحال شدم !!

این دو هفته ای که امیر به خاطر مصاحبش کم رنگ شده بود و من عذاب میداد و منم به خاطر درس و بیخوابی ها و فشار درسا عصبی و کم حوصله شده بودم از رفتارش عذاب می کشیدم و صبح به صبح میگفتم چه شیکری بود که خوردم .تا اینکه دو شب تعیطلات یلدا چیزی به روی خودم نیاوردم و حتی زحمت تبریکم به خودم ندادم امیرم که فقط یه ویدیو فرستاد و چیزی نگفت !

شنبه من وقتی بهش سلام دادم شاکی بود ! گفتم چیزی شده گفت هیچی همه چیز سایلنت و هپی ! متوجه شدم به خاطر دو روز نبودم شاکی شده و گفتم باهم حرف بزنیم که رفت تا فردا صبحش که باشه صبح یکشنبه که حتی یه توضیحم نداده که چرا دیروز اصلا نبوده !!

صبح دیروز من با حالت شاکی و عصبی بهش پی ام دادم که مرسی که برات مهم نبوده و یا حالا هرچی ! و بهش گفتم موفق باشی و خداحافظ !

تا امشب که یهوووو ریحانه برام فرستاد که مهمون امشب فلان برنامه باجناق امیر بود ! دهن من و ریحانه از تعجب باز موند و من سریع برای امیر فرستادم و گفتم احساس میکنم باید توضیح بدی ! فاطمه اصرار کرد تماس بگیرم و زنگش زدم و که جواب نداد ولی سریع آن شد و ازم خواست اولش صبور باشم و بعد برام توضیح داد که لطفا دیگه وارد اون گروه نشو و چیزی نگو و پیگیری نکن . ازم خواس صبور باشم تا به وقتش برام توضیح بده و سوالی نپرسم !! و جالبه تمام پی اماش پاک کرد ! از رفتارش کلی تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و سعی کردم خونسرد برخورد کنم !

ریحانه ول کن ماجرا نبود و با زهرا که با امیر آشنا بود هم صحبت شد و زهرا از اون ور گیر داده بود که داستان چیه امیر به تو پیشنهاد دوسی داده بود ؟ اون زن داره و خانواده ی همسرش می شناسم ! گفت اگه این وسط اتفاقی افتاده به ما چیزی نگفتن ! زهرا به خاطر اینکه چرا امیر دعوت به گروه کرده کلی شاکی بود و عذرخواهی کرد و باورش نمیشده امیر این کار کرده باشه چون میشناختتش براش ادم محترمی و حتی تقریبا مذهبی بود !

و خلاصه !!!!!!!! داستان امیر تا به همین امشب شد یه رازززز !!

دروغ ؟!!! به همین راحتی وخوشمزگی ! پنهان کردن ازدواجش !! همه ی اون روابط صمیمی و حرفایی که بهم زدیم !! شوخی هاش ! نمکش و

با اینکه تمام تلاشم کردم محتاط عمل کنم ولی نشد ! رو دست خوردم ! یک ماه زندگیم کاملا به فنا رفت و خدا رو شکر از درسام زیاد عقب نیفتادم و با بازیگوشیایی که داشتم به درسم رسیدم ولی با این حال یه ماه به قول خود امیر حواسم پرت شد ! برای منی که تا این حد با ورود یه شخص جدید به زندگیم مشکل داشتم داستان امیر برام یه تجربه ی تلخ شد ! یه مزه ی گس و البته من فقط به خودم یه فرصت دادم که اینم اینجور شد

راسی استخاره چی شد !


اولش یه جوی بود که ما رو گرفت رفتیم پیش استاد که آهای استادِ جان ،فلان کنفرانس در دیارم برگزار میشه یه مقاله بدیم دورهمی و بریم  شهرمون . استاد یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت : جوجه فکلی دو هفته دیگه بیشتر وقت نمونده چه جوری وقت میکنی برو رد کارت (صد البته که استاد زیباتر گفتن ولی اینجانب مضمونش فرمودم). خلاصه ما رفتیم رد کارمون . 
یه هفته به انتهای تایم ، استاد ایمیلی زدن که فلانی جویای مقاله ی کنفرانس شهرتون ، بیا که برات یه سورپرایز دارم . از او به یک اشاره از ما به صد دویدن و به غلط افتادن و شیکر خوردن و فبهااااااا .

حالا باقیشم به درک که اصلا اکثپت میشه نمیشه !! اصلا مهم نیست به قول امیر دایورت میکنیم به پایین تنه ی محترم ،مهم همون تجربه ای بود که با همه ی به غلط افتادنامون به دست آوردیم .

راسی عکسامون به عنوان 24 نفر برتر دانشجویان ورودی 96 پرس کردن چسبوندن سینه ی دیوار . رفتیم قاطی خرخونای محترمه

خدایا مرسی که هستی کنارم . بللللهههه !

یه کوچولو گرد و خاک نشسته روی زندگی این روزام !! 
باید دستمال بردارم خاکاش تمیز کنم !! یه هاااا کنم زندشون کنم
باید این پرده ی اتاق بکشم کنار و اجازه بدم یک بار دیگه نور بیاد تو خونه . 
باید خودم برای خودم قدمی بردارم و منتظر نباشم
راسی چقدر خوبه که دوستای خوبم کتابام باز به کمکم میان من از دست این کسالت و دلتنگی و اعصاب نداشته نجات میدن :)


اره خوب تقصیر خودم که فکر کردم این وسط شاید چیزی تغیر کرده !! 

یه امتحان دیگه که دیدم نووووچ من آدمش نیستم !!

من از همون رهگذرایی بودم که یهو از کنار تو رد شد و تو از این نوچ من خوشت نیومد !! البته با اون یال کوپال بهت حق میدم که شاکی شی :)

کاش همه چیز همونجور پیش میرفت که دلمون میخواست ! 

کاش به قول خودش اون سوال تاکتیکی پرسیده نمیشد وهمه چیز همینجور عادی جلو می رفت !! کجاش ایراد داشت که خاصی ازش یه هدف در اری ، چرا فک میکنیم ته هر رابطه باید هدفی باشه ! مگه نه غیر از این که به مرور زمان ممکنه مهری بنشینه ،مهری بر، صمیمیتی بیشتر شه ! دنیایی عوض شه و.

____________________

یه چند وقتی بود لیست کتابایی که میخوندم ثبت نمیکردم ، این روزا با ثبت پشت سرهمشون دارم جبران مافات میکنم و البته نقدا رو تک به تک از سایتا برمیدارم و سعی کردم ارجاع بدم، باشد که رستگار شوم:)



دوست داشتن یه نفر، مثه نقل مکان کردن به یه خونه ست.
اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن.
هر روز صبح، از اینکه می بینی این همه چیز، بهت تعلق داره حیرونی.
بعد به مرور زمان، دیوارها فرسوده می شن. چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه.
تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری. یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.

فردریک بکمن / مردی به نام اوه



نمیدونم چی شد !! 
احتمالا یهوو از دستم در رفت !! 
فقط میدونم امروز بود !
 پررنگ هم بود !! 
اینکه تا کی هست خدا داند ولی مهم امروزی بود که با او  گذشت . : )

_____________________



در رابطه با رمان 

محسن نوجوان کله‌شق و درس نخوانی است که با خانواده‌اش در بجنورد زندگی می‌کنند. او برادری به نام محمد و خواهری به نام ملیحه دارد. محسن که نقش راوی داستان را دارد، از کم و کیف زندگی خودشان در دوران جنگ تحمیلی می‌گوید. برادرش محمد که فعال بسیجی است، خانواده را راضی می‌کند تا به جبهه برود. او در یکی از عملیات‌ها به اسارت گرفته می‌شود و گرچه حضور فیزیکی در داستان ندارد، اما محور اصلی داستان و ماجراهای رخداده در طی رمان است.

با شرایط پیش آمده و اسارت محمد، محسن تلاش می‌کند دیگر آن بچه‌ی مردم آزار و کج رفتار نباشد. او با همت و کوششی که سخت از وی بعید است، خود را به رتبه‌های بالای تحصیلی می‌رساند به گونه‌ای که مایه‌ی تعجب و حیرت همه می‌شود. قبولی ملیحه در دانشگاه نیز دلیل دیگری است تا محسن بیش‌تر از پیش به درس و مدرسه اهمیت بدهد. سرانجام با امضای قطع نامه و پایان جنگ، خبر آزادی اسرا و بازگشت آنان همگان را به وجد می‌آورد. محمد باز می‌گردد و پس از سالها، فرزند نادیده‌ی خود را به آغوش می‌کشد، در حالی که یک پای خود را در منطقه جا گذاشته است.



رضا از اون دسته نویسنده هاییست که هرچقدر میخونمش خسته نمیشم برعکس هرچی دربری بیشتر بلدم نثارش میکنم که چرا گاهی کتابش چنان می پیچونه که من نرگس برای دریافت مطالب کتابش ضجه بزنم ! با این حال قدرت نوشتنش من امیدوار میکنه به توانایی نویسنده های ایرانی


اینم یه مقاله در رابطه با نقد این کتاب :)




انتخاب بدی کرد !! زینبُ میگم !! بزارین بعد مدت ها در موردش حرف بزنم !! اگر قضاوتِ بعدا تصحیح میکنم، اگر اشتباست بعدا متوجه میشم ولی میخوام دقیقا همین الان بعد خوندن این کتاب و حسی که در این کتاب تجربه کردم در رابطه با زینب بگم .


عزیزانی که این کتاب خوندن میدونن از صفحه ی 300 به بعد دکتر برویر از زندگی تکراری همسرش عر میزنه و میخواد یه جوری از زندگی خودش فرار کن و با دختری که عاشقش شده زندگی کن .نیچه در این مسیر هلش میده به سمت جلو . به دکتر برویر میگه :

اوسکل تو فقط یه بار زندگی میکنی ! چرا زندگی برا خودت زهر میکنی، چرا میخوای با ادای نجابت در اوردن زندگی رو برای خودت کوفت کنی ، برو پی زندگیت و انتخابای جدید داشته باش و خلاصه یه مشت از این سخنرانی های فلسفی و الی غیر .


دکتر برویر یه زرنگی میکنه این وسط که جا داره به نویسنده ی کتاب اقای اروین دیالوم یه دست مریزاد بگم که با هیپنوتیزم داستان ماست مالی کرد و دنیای بعد از انتخابای جدید دکتر برویر بهش نشون داد ! . نشون داد ترک زندگیش ، همسرش ، بچه هاش ، مطبش و دوستاش و اینکه حتی بخواد ادم دیگه ای باشه چقدر میتونه ترسناک و پر از دلتنگی و شیکر خوردنهای مازاد باشه .


زینب اشتباه کرد . او ترک کرد بچه هاش ، خانوادش ، همسرش ! انتخاب جدید کرد ! زندگی جدیدی ساخت ! نمیدونم تو این زندگی جدید بهش خوش میگذره یا نه ولی مطمینم بخشی از اون متعلق به زندگی سابقش ! اون بخشی از روحش در زندگی سابقش جا گذاشته !اون جوری رفت که مثل همسر دکتر برویر (ماتیلدا) راه برگشتی براش نذاشت و گفت اگر یه بار رفتی برای همیشه رفتی و برنگرد ! زینب چه بد ترک کرد و پلای پشت سرش خراب کرد


خواهش میکنم اگر قرار واسه زندگی تکراری و بُرینگِ حال حاضرتون یه فکر درست درمونی کنین ، خراب کردن و از اول ساختن نباشه واگرم هست به دقت مطالعه کنین، برسی کنین ،مثل حقه ی دکتر برویر خودتون در زندگی بعدیتون قرار بدین و ببینین ادم ترک بچه هاتون هستین ؟! ادمی هستین که تا اخر سرتون جلوی بچه هاتون بالا بگیرین و بگین از راهی که رفتین پشیمون نیستین ! ؟ 


این کتاب واسه زندگی های حوصله سر بر حال حاضرتون پبشنهاد میدم ! 



یکِ خردادِ یک هزارُ سیصدُ نودُ هشت

پیش بینی یه روز به خاک رفته

برای جلسه ی استاد یه بخش اعظم کار انجام ندادم !! پر واضح است که استاد باز گند میزنه به سرتاپامون .

برای کلاس ساعت 8 صبحمون دوتا مقااله نیاز داشتیم که اونم آماده نکردیم !! باز سرکلاس  باید متوسل شیم به آیه الکرسی که استاد گیر نَدِ !!

جلد 1،2،3 بر جاده های آبی سرخ تموم کردم . یه تناقص عجیبی در کتاب دیده میشه !! میرمهنا زرت و زرت تو کتاب ی میکنه بعد آق نادر اصرار دار بگه اون دریایی نیست ! خو اگر این دریایی نیست فُک دریایی که محض خنده اسبابای کشتی های ملتُ کف میرفته !!

احسان گفت که نادر عادتش گندش کنه خواننده باید عاقل باشه

یه خلائ برنامه ریزی درست تو این روزای زندگیم حس میکنم !

دلیل نمیخواد باید یه مداد برداری, تنبلی رو هم بزاری کنار و شروع کنی به نوشتن ! البته عصر تکنولوژیه پس باید لپتابت رو روشن کنی, بشینی پشتش و زور بزنی به مخت تا یه موضوعی برای نوشتن پیدا کنی بعد مانور بدی روش و بشه یه نوشته که بفرستی برای گروه نویسندگان متواضع تا دوستانی بهتر از آب روان  بخونن و به به چه چهی نثارت کنن و یا نقدی بفرماین تا شاید به خود آیی و به خدایی رسی ،بزارین حالاکه بحث نوشتن شد یه سرکی بزنیم به خاطره ی چند سال پبش دوره ی دبیرستانم که در راستای این نوشتن زورکی از طرف بعضیاست که هرچه اصرار کردم تاریخ عوض کنن یه پا سر حرفشون موندن و منم صرفا برای اینکه تو ذوقشون نزنم ایندفعه رو به حرفشون گوش کردم !

دلم واستون بگه که دوره ی دبیرستان معلم زبان فارسیمون به سمت معاون مدرسه و معاون سابق مدرسه به سمت یک بانوی زائو تغییر رویه داده بودن . با بچه ها نشسته بودیم سر کلاس و پچ پچ میکردیم که وسط سال چه شخصی جایگزین دبیر سابق میشه . از این تغییر اجباری دبیر به شدت ذوق زده بودم  بس که دبیر قبلی نق نقو و کج اخلاق تشریف داشتن . برای مثال خود من رو چند بار از کلاس انداخته بود بیرون یا درخواست داده بود که با اون سن و سال دبیرستانی  والدینم رو براش ببرم . 

تازه نمره زبان فارسیمم 16 داده بود که بعد از گذر سال ها وقتی یادش می افتم قلبم میشکنه, البته نه اینکه من درس خون باشما, نه, عمرا این وصله ها به من نمیچسبه بلکه فقط از حجم اون همه خرخونی که از ترس اون دبیر برای این درس داشتم دلم میسوزه . 

نشسته بودیم که دبیر ادبیات جدید تشریف فرما شدن ! .یه اقای محترم با قدی متوسط شبیه مکعب مستطیل و کچل ، با پوستی سفید و روشن و یه لبخند دلنشین با همون چاشنی مهربونی لطف  و صمیمیت که مختص دبیرای ادبیات می باشد . محوش بودم که بدون مقدمه خودش رو معرفی کرد .اقای امامی بودن با چندین و چند سال سابقه ی تدریس و فرمودن که تک به تک موهای سفیدش رو در راه تدریس به دانش آموزهای دوران متوسطه به فنا دادن, البته به تک تک شاخه موهای افتاده از  سرش اشاره میکرد . بعدِ جریانِ معرفی, رسیدیم به بحث اون روز کلاس که تمرینی بود مبنی بر نوشتن موضوعی در رابطه با گل و بلبل و به به و چه چه . از اونجایی که من فکر میکردم که با عوض شدن دبیر ادبیات, اوستای جدید با ما کاری ندارن و میشه ایشون رو پیچوند در نتیجه تمرین ننوشته و کار انجام نداده, جلوس کرده بودم بر. کرسی کلاس و نگو این دبیر جدید از اون یکی بدتر و مصرتر تشریف داشتن ! ای بابا عجب شانسی داشتم که زرت  نفر اول من رو صدا کرد .بچه ها نگاهاشون به سمت من گشت. در جریان بودن که دستام خالیه  و خوبی کلاسمون به متحد بودن تک به تک بچه هاش بود, اما چون دبیر جدید رو نمی شناختن دخالتی نکردن وفقط بِروبِر نگام کردن و منتظر بودن ببینن چه عکس العملی نشون میدم و اونجا بود که گفتم همدم خود شو که حبیب خودی ،چاره خود کن که طبیب خودی که از این متحدان چشم در اومده کاری پیش نمیره !

مثل یه نرگس همیشه سر به فراز و با اعتماد به نفس بلند شدم . دفترم رو برداشتم , رفتم وسط کلاس وایسادم و دفترم. رو باز کردم . اخرین صفحه ی دفترم که سفید بود رو اوردم. تو فیلما دیده بودم که وقتی شاگرد تنبل انشاش رو نمی نویسه میره اون وسط می ایسته و شروع میکنه به سخنرانی کردن و فی البداهه از دفتر مشقش خوندن و خانم یا اقا معلمشونم نمیفهمه و به خوبی خوشی به زندگی بعدشون ادامه میدن . خواستم دقیقا ادای همونا رو در بیارم . پس وایسادم با اعتماد به نفس و شروع کردم به خوندن . هنوز یه پاراگراف نخونده بودم که بچه ها شروع کردن به ریز ریز خندیدن .نگاشون کردم خندیدن، خندیدم ، ادامه دادم و باز خندیدن . دبیر تپل خوشتیپمون یه نگاهی بهم کرد و یه نگاهی به بچه ها و باز یه نگاه به من یه نگاه به بچه ها و اینقدر این کار رو کرد و بچه ها به ریز خندیدنشون ادامه دادن تا شک کرد . بلند شد .اب دهنم رو قورت دادم و به گفتن چرت پرتایی که میگفتم ادامه میدادم و به روی محترمه هم نمیاوردم . اقای امامی شروع کردن به  خرامان خرامان به سمت این خاطی خطاکار آمدن. بچه ها نیز همچنان ریز به ریز صدای خنده هاشون بالاتر میرفت تا اینکه اقای امامی دقیقا پشت سرم وایساد و نگاهش رو انداخت به دفترم و در اون لحظه بود که بچه ها خنده های انفجاری خودشون رو به سمت من و اقای امامی پرت کردن ! بچه پرویی هم که من باشم نگام رو برگردوندم و  به چشمای اقای امامی  زل زدم .ازم پرسید از یه برگه سفید میخونی ؟ گفتم بله ! گفت برو بشین . گفتم چشم !

شما هم اگر منتظرین که در این قسمت اقای امامی باهام برخورد کنه یا حدالقل یه نقی چیزی بهم بزنه واقعا براتون متاسفم  چون دقیقا اقای امامی به روی خودش نیاورد و با گفتن بشین به من رخصت نشستن داد و جالب تر از اینکه ما  بعد از اون کلاس ایشون رو ندیدیم و باز دبیر دیگه ای جایگزین ایشون شد.


دلیل نمیخواد باید یه مداد برداری, تنبلی رو هم بزاری کنار و شروع کنی به نوشتن ! البته عصر تکنولوژیه پس باید لپتابت رو روشن کنی, بشینی پشتش و زور بزنی به مخت تا یه موضوعی برای نوشتن پیدا کنی بعد مانور بدی روش و بشه یه نوشته که بفرستی برای گروه نویسندگان متواضع تا دوستانی بهتر از آب روان  بخونن و به به چه چهی نثارت کنن و یا نقدی بفرماین تا شاید به خود آیی و به خدایی رسی ،بزارین حالاکه بحث نوشتن شد یه سرکی بزنیم به خاطره ی چند سال پبش دوره ی دبیرستانم که در راستای این نوشتن زورکی از طرف بعضیاست که هرچه اصرار کردم تاریخ عوض کنن یه پا سر حرفشون موندن و منم صرفا برای اینکه تو ذوقشون نزنم ایندفعه رو به حرفشون گوش کردم !

دلم واستون بگه که دوره ی دبیرستان معلم زبان فارسیمون به سمت معاون مدرسه و معاون سابق مدرسه به سمت یک بانوی زائو تغییر رویه داده بودن . با بچه ها نشسته بودیم سر کلاس و پچ پچ میکردیم که وسط سال چه شخصی جایگزین دبیر سابق میشه . از این تغییر اجباری دبیر به شدت ذوق زده بودم  بس که دبیر قبلی نق نقو و کج اخلاق تشریف داشتن . برای مثال خود من رو چند بار از کلاس انداخته بود بیرون یا درخواست داده بود که با اون سن و سال دبیرستانی  والدینم رو براش ببرم . 

تازه نمره زبان فارسیمم 16 داده بود که بعد از گذر سال ها وقتی یادش می افتم قلبم میشکنه, البته نه اینکه من درس خون باشما, نه, عمرا این وصله ها به من نمیچسبه بلکه فقط از حجم اون همه خرخونی که از ترس اون دبیر برای این درس داشتم دلم میسوزه . 

نشسته بودیم که دبیر ادبیات جدید تشریف فرما شدن ! .یه اقای محترم با قدی متوسط شبیه مکعب مستطیل و کچل ، با پوستی سفید و روشن و یه لبخند دلنشین با همون چاشنی مهربونی لطف  و صمیمیت که مختص دبیرای ادبیات می باشد . محوش بودم که بدون مقدمه خودش رو معرفی کرد .اقای امامی بودن با چندین و چند سال سابقه ی تدریس و فرمودن که تک به تک موهای سفیدش رو در راه تدریس به دانش آموزهای دوران متوسطه به فنا دادن, البته به تک تک شاخه موهای افتاده از  سرش اشاره میکرد . بعدِ جریانِ معرفی, رسیدیم به بحث اون روز کلاس که تمرینی بود مبنی بر نوشتن موضوعی در رابطه با گل و بلبل و به به و چه چه . از اونجایی که من فکر میکردم که با عوض شدن دبیر ادبیات, اوستای جدید با ما کاری ندارن و میشه ایشون رو پیچوند در نتیجه تمرین ننوشته و کار انجام نداده, جلوس کرده بودم بر. کرسی کلاس و نگو این دبیر جدید از اون یکی بدتر و مصرتر تشریف داشتن ! ای بابا عجب شانسی داشتم که زرت  نفر اول من رو صدا کرد .بچه ها نگاهاشون به سمت من گشت. در جریان بودن که دستام خالیه  و خوبی کلاسمون به متحد بودن تک به تک بچه هاش بود, اما چون دبیر جدید رو نمی شناختن دخالتی نکردن وفقط بِروبِر نگام کردن و منتظر بودن ببینن چه عکس العملی نشون میدم و اونجا بود که گفتم همدم خود شو که حبیب خودی ،چاره خود کن که طبیب خودی که از این متحدان چشم در اومده کاری پیش نمیره !

مثل یه نرگس همیشه سر به فراز و با اعتماد به نفس بلند شدم . دفترم رو برداشتم , رفتم وسط کلاس وایسادم و دفترم. رو باز کردم . اخرین صفحه ی دفترم که سفید بود رو اوردم. تو فیلما دیده بودم که وقتی شاگرد تنبل انشاش رو نمی نویسه میره اون وسط می ایسته و شروع میکنه به سخنرانی کردن و فی البداهه از دفتر مشقش خوندن و خانم یا اقا معلمشونم نمیفهمه و به خوبی خوشی به زندگی بعدشون ادامه میدن . خواستم دقیقا ادای همونا رو در بیارم . پس وایسادم با اعتماد به نفس و شروع کردم به خوندن . هنوز یه پاراگراف نخونده بودم که بچه ها شروع کردن به ریز ریز خندیدن .نگاشون کردم خندیدن، خندیدم ، ادامه دادم و باز خندیدن . دبیر تپل خوشتیپمون یه نگاهی بهم کرد و یه نگاهی به بچه ها و باز یه نگاه به من یه نگاه به بچه ها و اینقدر این کار رو کرد و بچه ها به ریز خندیدنشون ادامه دادن تا شک کرد . بلند شد .اب دهنم رو قورت دادم و به گفتن چرت پرتایی که میگفتم ادامه میدادم و به روی محترمه هم نمیاوردم . اقای امامی شروع کردن به  خرامان خرامان به سمت این خاطی خطاکار آمدن. بچه ها نیز همچنان ریز به ریز صدای خنده هاشون بالاتر میرفت تا اینکه اقای امامی دقیقا پشت سرم وایساد و نگاهش رو انداخت به دفترم و در اون لحظه بود که بچه ها خنده های انفجاری خودشون رو به سمت من و اقای امامی پرت کردن ! بچه پرویی هم که من باشم نگام رو برگردوندم و  به چشمای اقای امامی  زل زدم .ازم پرسید از یه برگه سفید میخونی ؟ گفتم بله ! گفت برو بشین . گفتم چشم !

شما هم اگر منتظرین که در این قسمت اقای امامی باهام برخورد کنه یا حدالقل یه نقی چیزی بهم بزنه واقعا براتون متاسفم  چون دقیقا اقای امامی به روی خودش نیاورد و با گفتن بشین به من رخصت نشستن داد و جالب تر از اینکه ما  بعد از اون کلاس ایشون رو ندیدیم و باز دبیر دیگه ای جایگزین ایشون شد.



تقریبا جلد یک بود که متوجه شدم کتاب پر از پارادوکس شده ! تازه هرچی به اخرش میرسیدم احساس میکردم با شعور من مخاطب بازی شده ! جلدای دوم و سوم اوضاع بهبود پیدا میکنه پس باز هم صبور باش !

تو چند جلد کتابایی که از نادر خوندم متوجه شدم نادر شیوه ی مباحثه رو بیشتر به کار برده البته اگر بشه این اسم روش گذاشت ! با نویسنده در این مباحثه همراه میشی و خودت جای قهرمانان کتاب میزاری ، جملاتی رو از طرفشون مزه مزه میکنی میسنجی و به نشانه ی تایید سر تکان میدهی و یا کاملا رد میکنی و نقد آن مبحث را همانجا در کتاب خط به خط خودت خواهی خواند و همراهی خواهی کرد ! انگار این شیوه ی نویسنده است که گفتگوی فی ما بین در کتابش بیشتر و بیشتر رقم بخورد و اینگونه است که کتابهای نادر میشون کلمه ، احساس ، عشق  ، منطق ، تفکر و جهت تفکر !

این کتابش نیمه ماند ! نیمه ماندم ! نیمه راه این کتاب نویسنده در گذشت ! دل خونی از چاپ و فیلم نشدنش داشت ! نشد که بشود فیلم و ما نمانیم در خماری ! 

اول کتاب از ابراهیم حاتمی کیا گله کرد ! ابراهیم در دفاع از خودش در یکی مصاحبه هایش دلیل این بی معرفتی و انتقاد استاد را توضیح میدهد ولی چه میشه کرد که اسمش ، انتقادش در ابتدای کتاب برایش ماندگار شد ! حتی اگر بارها  آب توبه بر سر خود ریزد سوپیشنه ایست که زدودنی نیست !

میرمهنای دلاور و یا ما نهضتش در هوا معلق ماند و ماندیم که چه شد و چه نشد ! کریم خان زند چه شد و یا نشد ! ان محمد قاجار ترکمن چه شد یا پسرش که در دربار زندیه بود ! راسی عاقبت پسر را که خواندم گفته بودن حتی در جنگهایش کتابخانه ی سیارش را با خود میبرده است و عجب سلطانی  بوده است برای خود !
نکته ی بامزه در این کتاب اشاره بر ناتوان بودن خواندن و نوشتن کریم خان زند است که کف برم کرده بود که خاک بر سر چطور سلطه میکرده است بر دیار اصفهان و شیراز و الی غیره !!

اصلا برای خودش داستانی بود تاریخی

یکی از جمله هایی که گفته شده بود در کتاب و من سر شبی نقل قول کردم این بود که " ما هر کدام فرزندان زمان خویشیم " پس امثال دهه ی ما در مقایسه با 80 الی 90 ایای نه خیلی عقبیم نه اونا خیلی جلو




دو سال پیش بدون خداحافظی تنهاشون گذاشتم و رفتم پی درس و زندگیم که  مهمترین هدف زندگیم بود و هست .

بعد دوسال برگشتم و مهدیه ازم خواست بالا سرشون باشم به عنوان مربی و کوچر تیم

هزینه ی سنگینی بابت این دو روز براشون کردم مخصوصا زمانی که باید به صد نفر جواب پس بدم

شهر من میزبان مسابقات آسیایی سبکی بود که بودن تیم های رنگارنگ تاجیکستان ، پاکستان و عمان و الی غیره با لباس های خوشگلشون حال و هوای خاصی به مسابقات داده بود و کاش از رژه ی تیم ها فیلم میگرفتم و به یادگار میزاشتم .

این دو روز با تمام خستگی هاش گذشت ، هوای گرم سالن ، شلوغی مسابقات ، گریه های تلخ بچه های تیم های دیگه بعد باختشون ، غر غرای داورهای عزیز یا زورگویی هاشون و حق خوریاشون که باعث شد دیروز کمیته داوری شهرم دستور منع داوری به داورهای استان میزبان که ما باشیم بدن !

از همه بدتر باخت یگانه بود که با دعواهای مربیش ، داورا ، کمیته ی داورا ، افاق و غیره شکل گرفت ، سحر بود که به خاطر یگانه تا وسط زمین اومد و سر داورا داد و هوار میزد و همه در سکوتی بهت آور فقط نظارگر بودن . 

امتیاز یگانه رو ندادن و به قول خودشون وقتی تو گرما و سرما میرن تمرین ، وقتی مجبورن جواب خانواده ،دوست آشنا رو بدن و این همه سختی زجر تحمل کنن و اون وقت با یه ناداروی تمام زحمتاشون شسته شه بره چقدر میتونه تلخ و گزنده باشه .

دستهای لرزان یگانه ، گریه هاش ، عصبانیت و قرمز شدن اطرافیان و اتاق مربیان و داوران جزو خاطرات تلخی بود که به یادگار روزگاران پیوست

روز اول مسابقات الناز کوچولوی من ، همون شاگردی که تو روز مسابقات کشوری که برای اولین بار حضور داشت و وسط مسابقه ی کاتاش در تاتامی دنبال من میگشت که به خاطر این مسیله کاتاش خراب کرد و به خاطرش بغل مهدیه گریه کردم ، همون که خیلی روزای باشگاه تنها باهاش کار میکردم و پرش یادش میدادم ، دقیقا همون کوچولوی دوست داشتنی من خوش رنگ تریم مدال تیم گرفت و این درحالی بود که داشت تو تب میسوخت و جانانه کاتاش زد ، و اینقدر زیبا که حرفی برای ناداوری هیچ داوری نذاشت .

قمقه های آبشون برمیداشتن و ما رو خیس آب میکردن و ما نه تنها ناراحت نمیشدیم بلکه میخندیدیم و از گرما خنک میشدیم و دعواشون نمیکردیم ، گاه گاهی با مهدیه به هم نگاهی مینداختیم و زیرزبونی میگفتیم ((مرده شورمون ببرن با این شاگرد تربیت کردنمون )) . 

محدثه ی من که دست راستم و هوام دار ، از کنار من بودنم بگم تا حرف زدنش ،همراهی کردنش و گوش به فرمان بودنش که فکر نکنم تا اخرین روز عمرم شاگردی مثل اون رو کنارم داشته باشم ، مخصوصا وقتی محدثه نسبت فامیلی بسیار دوری داره و همین خود باعث نزدکتر شدنمون میشه

از خاطره ای که در اینستاگرامم ثبتش کردم بابت کلاس چندمی بودنم که باز من یه بچه فرض کردن و .

همه و همه شدن یه خاطره ای که در کنار تلخ بودنش روحیه ای عوض کردم و چقدر این روزها با خودم تمرین میکنم که کاراته بخشی از زندگی من و نباید هرگز ازش فرار کنم بلکه از این بخش زندگیم امانت داری کنم و با جون و دلم رشدش بدم . 

مجالی برای فرار از او نیست


دوری از وبلاگم من ناراحت میکنه !  نمیدونم چرا نمینویسم و چرا انگیزم برای نوشتن تا این حد کم شده ! روزهایی که میتونست بهترین و خسته کننده ترین تجربه های وبلاگم باشه با تنبلی و دوری از وبلاگم به فراموشی سپرده شد !


دیروز داشتم به این فکر میکردم با زندگیم هیچ کاری نکردم و چقدر زمان بود که هدر دادم ! یاد جمله ی فرهاد افتادم که میگفت : من زمان زیادی رو از دست دادم  در صورتی که فرهاد با اون همه علم و اطلاعاتش درسترین مصرف زمانی در نظرم داشته ! دیروز از اون روزایی بود که گاهی این سیگنال بی خود خود خوری به ذهنم می اومد تا اینکه امروز در نگاه متعجب دوستان دست از سرزنش کردن خودم برداشتم و سعی کردم به قول رامین ، همسر وجی به بازی کردن با زندگی ادامه بدم و اینقدر از خودم انتظار نداشته باشم !


همیشه بخشی از زندگیم که برخورد با ادمای جدید و پُر از دانشش برام جذاب بود ! اصلا جذابترین بخش زندگی برخورد با همین ادمای جدید که به تو درسی بدن یا تو رو آشنا کنن با مبحث یا موضوعی که تو قبلا باهاش برخورد نداشتی یا حتی جذبش نشده بودی ، امروز از همون روزا بود .

خوب از امروز بگم :

شبا دیر میخوابم ، بهتر بگم اصلا نمیخوابم و به شدت بد خواب شدم و از اون ور تا یک ظهر خوابم و از این رو در کل از کار و زندگی می افتم ! 
بعد بیداری لنگ ظهر امروزم کلی با خودم کلنجار رفتم که تمرین نرم و امروز به خودم استراحت بدم و بششینم برای کارای پایان نامم  یه شیکری بخورم ، خوب وزنه ی رفتن به باشگاه سنگین تر بود و در آخرین دقایق یه دوش گرفتم بدو بدو خودم رسوندم به تمرین ! 
تمرینات سنسی به شدت نفس گیر شدن و تایم باشگاه چند دقیقه بیشتر شده برای قسمت تمرینات بدن سازیش که وزنه های بچه ها به مرور زمان دار افزایش پیدا میکنه ، از این رو دهن اینجانب بعد چند ماه دوری از تمرین اسفالت میشه !! همه خیس عرق میشیم و نفس برامون نمیمونه ! 

بعد تمرین مستقیم رفتم کتابخونه ی فاطمه جان که یه مدت در اونجا مشغول به کار شده و نشست کتابخوان برای دومین بار در کتابخونش برگزار میشد این نشست تفاوتی که با نشستهای دیگر کتابخونه هایی که تا الان رفته داشتم این که آقایون نیز حضور دارن و حرف زدن با وجودشون اندکی البته اندکی سخت میشه !!

به خاطر همین خاصیت حضور آقایون ترجیحا روسری لیز ابریشمیم که خوراک گرمای شهرم با یه مقنعه عوض کردم و کیف باشگام گذاشتم کنار و یه کیف کتابی بیرونی مشکی که برای دانشگاه استفاده میکردم برداشتم و با خستگی تمام وارد کتابخونه شدم ، در همون بدو ورودم منهای فاطمه جان و احوال پرسی های معمول ان شریفی برخورد کردم که تا من دیدن  با نگرانی گوشی و تبلتم میبرم زیر کولر که داشتن از گرما منفجر میشدن گفتن نرگس خودت خیلی شلوغ کردی برای همین حواس پرت شدی و گوشی رو تو ماشین با هوای گرم رها کردی با خودت نبردی باشگاه ، نمیگی گوشیت بترکه !!!

با خودم فکر کردم دیدم هیچ شلوغی در کار نیست ، تازه همین دیروز به این فکر میکردم از وقتم استفاده ی درست ندارم !

جلسه شروع شد ، دمای گوشی و تبلتم اومد پایین  خدارو شکر  ! بماند که چقدر آیه الکرسی و تکنیکهای محدودیت صفر اجرا کردم که برای جفتشون اتفاقی نیفته !! حتی برای ماشین که تازه بعد از خرابکاری اینجانب از تعمیرگاه اومده بود و  تو مسیر سر و صدا میکرد و من از ترس مردم و زنده شدم و برای اولین بار از ترسم  سرعت 60 بیشتر نرفتم تکنیک محدودیت صفر اجرا کردم و خداروشکر خودم و ماشین هر دو اروم شدیم .

اقای میر دهقان که به جمعمون اضافه شد حال و هوای حرفامون پر شد از بار اطلاعاتی . موضوع از کتاب خارج شده بود و به بحث های متفرقه کشیده شد ! برای هر بحثی کمتر از 4 کتاب نبود که معرفی نکنن و ازش حرف نزنن و به عنوان رفرنس تشویق نکنن به خوندن بیشتر و دونستن موضوع مورد نظر ! 

بعد از آقای میر دهقان دو تا از اعضای شورای شهری بهمون اضافه شدن ! درست موقع معرفی کتاب من که اتش بدون دود از نادر ابراهیمی بود ! سوال که پرسیدن این بود چرا اسم کتاب آتش بدون دود و در جواب از ضرب المثل ترکنی که استاد ابراهی در کتابش اورده بود استفاده کردم که (( آتش بدون دود نمیشود و جوان بدون گناه )) و این ضرب المثل بسی به دل آقایان نشست و تا اخر جلسه تکرار کردن !

تو این جلسه اندکی البته اندکی به خودم و به روزهایی که گذروندم امیدوار شدم تا با خودم مهربونتر بشم و به اینده ای که در پبش رو دارم امیدوارتر بشم :) از همین تیریبون از ریحانه ی عزیزم تشکر میکنم که من با ادم هایی آشنا میکنه که به شدت از خودم بالاترن و به آدم امید و انرژی میدن .

حاج ، انجمن نویسندگان مردگان ، نیمه ی تاریک وجود ، راز مادرم ، خودت باش دخترم ، کتابهایی بودن که در این دوره معرفی شدن !! 

به قول محدودیت صفر از قصدهامون حرف نزنیم ! قصدها محدودمون میکنن ، ترجیح بدیم که جعبه ای پر از هدایای سورپرایز از زندگی داشته باشیم تا جعبه ای پر از آرزوهای خودمان که نمیدانیم به صلاح است یا نه !

به قول حافظ :
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا :)

نکته : عنوان برگرفته از کتاب محدودیت صفر می باشد !



اکثر شبهای جمعه تا خود صبح حرف میزنیم ، جالب یک بار هم حرفهای تکراری و بیخود نگفتیم ، همیشه موضوعی برای حرف زدن ،تحلیل کردن ، شاخ و برگ داادن داریم . 

هفته ی پیش فیلمی رو معرفی کرد ببینم . اسم فیلم( before sunrise )  که ساخته ی سال 1995 بود . در این فیلم دختر و پسری در قطار سر یک کتاب هم صحبت میشن و یک شب رویایی رو برای خودشون میسازن و بعذ از آن شب وعده میزارن 6 ماه بعد همدیگر رو در یک تاریخی مشخص ببینن  . کل فیلم حرف ها و بحث های متنوع دختر و پسر بود که نه تکراری بود و نه خسته کننده .یک بند سر موضوعات متنوع حرف زدند ،حرف زدند و حرف زدند !! کل فیلم فقط روی دو تا بازیگر میچرخید و فیلم با ژانر درام پیش میرفت

این قسمت که دیدم سوالی که پرسید ازم این بود که به نظرت دختر و پسر در تاریخ تعین شده میرن یا نه ؟ گفتم من علاقه ای به رفتن جفتشون ندارم ولی چون فیلمِ احتمالا میرن . ازم خواست قبل دیدن فیلم دوم که ادامه ی قبلیست برای خودت تداعی کن که اگه میخواستی بسازیش چه جوری جلو میرفتی اصرار داشت تو قسمت بعد سورپرایز میشم  

فیلم دوم (before sunset) ساخت سال 2004 بود که در ادامه ی فیلم قبل بود و این سوال ببیننده های فیلم که ایا  6 ماه بعد همدیگر میبینن یا نه را جواب میداد . فیلم در واقع یه سورپرایز بود چون بعد 9 سال ساخته شده بود و بازیگرا 9 سال پیرتر شده بودند ، هر دو درگیر زندگی های خودشون بودند و مرد داستان ما ازدواج کرده بود ، نویسنده شده بود و تور کتابهایش را برگزار میکرد و در همین تور باز دخترک را میبیند و ازش میپرسه چرا نیومدی سر آن قرار؟ دختر بهت زده میگه واقعا اومدی ؟

فرهاد اصرار داشت دختر مقصر بود و باور نداشته که پسر بعد 6 ماه برمیگرده و این پسر بود که با عملش عشق واقعیش اثبات کرد و دخترا فقط تو رویاهاشون عشق بازی میکنن و هیچ حرکتی برای ادعای عشقشون ندارن . بهش گفتم منم اگر روز قرار مادربزرگم میمرد و مراسمش بود گور بابای قرار اینا میگفتم و میرفتم برای مراسم مادربزرگم و فرهاد اصرار داشت که دخترک داستان بهانش بود و میتونسته خودش سر قرار برسونه و این باعث شده گند بخوره به زندگی هر دو و  عشق یک روزشون

فرهاد حق داشت ، دختر داستان ما خاطرات یک شبشون رو کامل و با جزییات یادش بود حتی بیشتر از مرد داستانمون که کتاب این دیدار یک روز رو نوشته بود ، ولی به قول فرهاد همرو در رویاهاش پرورش داده بود .

به نظر من خریت محضشون  بود که هیچ شماره تماس و ادرسی از همدیگه نگرفتن تا برای هم تکراری نشن و د و برعکس فرهاد که گفت نقطه عطف رابطشون و اثبات عشق یک روزشون این حرکت بود

این قسمت سوالی که پیش می اومد این بود که مرد داستان ما بعد 9 سال و داشتن یک پسر 5 الی 6 ساله و یه زندگی مشترک کسل کننده عایا عشقش رو انتخاب میکنه یا خانوادش

در این رابطه بحث کردیم  که متاسفانه من به بیراهه زدم و احساس کردم این جمله ی فرهاد که میگه مرد داستان باید بر دنبال عشقش ، جمله ای کاملا از روی خودخواهی مردونش و اینکه یه شخصیت بیمعرفت ، یه پدر بی مسیولیت و کلی دری بری دیگه بار طفلکی کردم و به حدی ازش متنفر بودم و از حرفاش بهت زده بودم که در اون لحظه دوست داشتم کنارم میبود تا یه سیلی محکم بخوابونم در گوشش و سرش داد بزنم و بگم بسههه ، تمومش کن این مزخرفات ، همه ی شما مردا لنگه ی همین ، یه مشت بیشعورررر  

یادم که می افته خندم میگیر که چطور حرفاش را به درستی درک نکردم و تا این حد از دستش عصبانی شدم شاید این جملش که میگفت که اگر زندگی 100 روز باشه   و فقط  10 روز از آن باقی مانده باشه باید به دنبال عشقش و تمام چیزهایی که دوست داره بر  

فیلم سوم که در ادامه ی فیلم قبل بود به اسم (before midnight) ساخته سال 2013 بود که نشون داد تمام نگرانی های من بابت پسر 6 سالش درست بود و بعد از 9 سال پدر عاشق بی مسیولیت داستان ما به خاطر ترک زندگی مشترک و پسر کوچولوش عذاب وجدان دار و بابت این موضع با عشقش که الان کنار هم زندگی میکنن و دو دختر خوشگل دوقولو دارن غر میزنه و مقصر میدونه و اصرار دار از پاریس به امریکا برن تا بتونه کنار پسرش باشه و حدالقل براش در این سن حساس پدری کن و از اون رو خانم پیشنهاد خوب کاری دار و نمیخواد این موقعیت از دست بده ! به همین راحتی سر این مسایل با هم بحث میکنن و به جایی میرسه که خانم میگه من خسته شدم و دیگه دوست ندارم ! البته دختر عاشق داستان ما به خاطر کارهای روزمره ، بچه ها ، فشار کار بیرون از زندگی مشترک خسته و کاملا بی حوصله شده بود .

فرهاد همه ی اینها رو ندید گرفت و مستقیم رفت سر اصل مطلب که وقتی زندگی در این حد خسته و کسل کننده میشه ، طرفین چه جوری میتونن با هم برخورد کنن تا بتونن این مشکل رفع کنن . تک به تک دیالوگای مرد رو مرور کرد و نکات مثبش رو ، نوع رفتارش ، کلمات و غیره را انالیزز کرد و اینقدر ریز و درست این کار کرد که من لذت بردم

موضوع داشتن بچه ، عدم توجه به مرد ، خستگی و کسلی فقط به خاطر رسیدگی به بچه و ندیدن نیازهای خود مادر یا پدر، دورشدنشون از همدیگه ،نکاتی بود که زیرشون خط کشید و در موردشون حرف زد ، حرفاش گوش میدادم و فقط مهر تایید میزدم .کلیدی ترین جملش این بود که بچه باید در اولویت دوم باشه تا اول ، زندگی مشترک و عشق و رابطه ی عاشقانه در اولویت اول قرار میگیره . به شدت این جملش دوست داشتم و قبول دارم و چقدر این درک و عمل به این جمله به ادم ارامش میده

این اولین فیلمی بود که شامل 3 قسمت بود که با هم دیدیم و تحلیل کردیم .

 


 

درد هم عبور میکند من کنارت هستم .

 

اولین نکته ای که توجه ی من را به خودش جلب کرد این بود :

چاپ اول : دی 1397

چاپ دهم : خرداد 1398

با یه سرچ ساده ی گوگل پی بردم تا به الان این کتاب به چاپ 15 خود رسیده !!

 

پونه مقیمی ،تحصیلکرده ی رشته ی روانشناسی بالینی دانشگاه تهران که وقتی او را در پیج اینستاگرامش یافتم و چهره و صفحه اش را با جریانی آرام دیدم بیشتر و بیشتر با کتابش انس گرفتم .

او کتابی نوشته است برای آشتی با خود . کتابی برای دیده شدن منِ درون . 

او در ابتدای کتابش حقایق زندگی را بدون هیچ تعارفی بر سرت هوار میکند، اینکه زندگی پر از درد ،ناکامی ، از دست دادن ،رنج ،تنهایی و سرشار از نداشته هاست،از همان ابتدای کتابش میخواهد که بپذیری و با رویا بافی از این حقایق تلخ واقعی فرار نکنی.او رویا پردازی را گم شدن بین اکنون و آینده ای مبهم میداند.

کتابی که به تو یاد میدهد به جای سرزنش کردن خود برای تمامی اشتباهاتت با او دوست شوی و به تمام غلطهایش احترام بگذاری .

درک تنهایی عمیقت را به تو یاد میدهد و این را به تو بارها و بارها متذکر میشود که تنهاییت از همان ابتدای تولد تا به انتهای زندگیت با تو بوده و خواهد بود ،فرار از آن بی فایدست ،او در پی این یاداوری ها از تو میخواهد برای فرار از این تنهایی با هر آدم اشتباهی درگیر نشوی و به حریم امن خود واردش نکنی .

او از فاصله ها برای تو حرف میزند ، فاصله ای که خود داری و شخص مقابلت ، فاصله ای که چه خود و چه شخص مقابلت موظف به احترام بر این فاصله این .

حریم ، او حریم را برایت معنی میکند،حریمی که باید برای تمام نزدیکانت  قائل باشی ، کنکاش نکنی و برای خودت نخواهیش.

بد بودن آدم ها را به گونه ای به تو یاداور میشود که تو با بد بودن آن ها کنار بیایی، بپذیری و در صورت نداشتن توانایی تغیر از کنار آنها با حفظ آرامش خود بگذری .

پونه میگوید در هر رابطه ای از این زندگی دو روزه امان باید تکه هایی از خودمان را بیاییم .ما در ارتباطاتمان ،اشتباهاتمان ، دوستی هایمان ، فیلم هایی که میبینیم،کتاب هایی که میخوانیم باید خود را بیابیم و با خود نزدیکتر شویم .

او میگوید اگر شکستی در زندگیت خوردی که تو را به لاک تنهاییت فرو برد ،استقبال کن که این لاک برای خلوت کردن و نزدیک تر شدن به خودت ارزشمند است و این زیباترین تعبیری بود که از شکست رابطه ها در کتابی خواندم .

و نیز به تو یاد میدهد:

احساس ها برای حس شدن به وجود آمده اند نه برای سرکوب.

در لحظه زندگی کنیم ولی اسیر لحظه ها نباشیم.

که رفتارت با آدم ها شبیه خودت باشد نه شبیه رفتار آنها با تو.

که از درد که رد شوی به یک دَر میرسی که اگر درکش کنی میتوانی مسیر زندگیت را دستخوش تغیراتی کنی.

و او چه زیبا در بخشی از کتابش از زبان پروفسر رولف هوبل گفت : هرجا که تفاوتی باشد ، ریشه ی حسادت کاشته میشود.

و نیز در جایی دیگر اشاره کرده است که بدن میتواند در یک زمان باشد ولی ذهن میتواند به سه زمان مختلف سفر کند: گذشته، آینده،اکنون !

که برای تفسیر این بند آخر شما را ارجاع میدهم به مطالعه ی کتاب ارزشمندش .

با تشکر نرگس.و.ز پاییز 98


همیشه به دوستام میگم : " در لحظه برای تصمیمی که گرفتین احترام قایل باشین "

مطمین باشین شرایطی که داشتین شما رو مجبور کرده تا اون تصمیم بگیرین ! اینکه بعدها بشینین براش غصه بخورین که چه تصمیم احمقانه ای بود که گرفتم هیچ فایده ای نداره ! حتی اگر بارها برات تکرار میشد بازم اون تصمیم در اون لحظه از آن شرایط تو بوده است ! تحلیل نداره! احساس تو بود ! بد نبوده ! 

 

از دوره ی داوری دانشگاه عقب افتادم ! از قطار جا موندم و بعد کنسل کردم ! مادر اصرار داشت با اتوبوس خودم برسونم ولی به شخصه کنسل کردم ! دلیلم دقیقا خودش بود که از ناحیه ی کمر مشکل داشت و من عذاب وجدان داشتم ،که من خسته بودم، که من من من من من من من

 

نرفتم ! همین ! خیلی عقب افتادم ! دقیقا یک سال ! جتی از شاگردای خودم و تک به تک هم دوره ایهام ! 

ولی درونم به خودم قول رسیدن به بالاترین درجه را دادم !گرچه اینجا متوقف شدم ! وایسادم ! نرفتم استپ کردم ! ولی به قول خاله میشه جبران کرد 

 

برای تصمیمی که دیشب در ترمینال ، بعد از جاموندن از اون قطار لعنتی خر، در اون لحظه ، در اون احساس، در اون شرایط را  داشتم احترام قایل میشم و قول جبران به خودم میدم .

 


گفته بود یه سری از فیلما چنان دمغش میکنن که برای مدتی میر تو خودش و با هیچی هم نمیشه اون از این حال در آورد !خواستم بگم ، درکش میکنم در این لحظه و هم اکنون !

فیلم عرق سرد دیدم . حسی که بعد از دیدن این فیلم دارم خاصیت توصیفی نداره بلکه باید ببینی و لمس کنی ! 

حالت خلسه ی انتهایی باران کوثری را دارم  با آن لبخند تلخ سکانس پایانی .

من ورزشکارم ، یه ورزشکار بسیار معمولی که فقط جهت تفریح تمرین میکن !

ولی همین تمرین رُسم میکشه ! چند جلسه پیش،شیدا  کوبید تو دهنم پر خون کرد ! زهره سر تمرین دادن بهش با روی پا محکم کوبید پرده ی گوشم جر داد و تا چند روز درد کشیدم.

من فقط تفریحی تمرین میکنم این اوضام ، شما تصور کن بازیکنی که به صورت حرفه ای تمرین میکنه چه زجری میکشه که به جرم دختر بودنش مانع رسید به هدفش میشن ! و چه فیلم پر دردی بود ! 

فرهاد گفت ببین!فتانه گفت نبین که حسش بد !

نمیشه ندید این فیلما رو ! به قول فرهاد بزار دوربین یکی دیگه رو بگیری دستت و دنیا رو با دوربین او ببینی نه خودت !

یادم امیر ازم پرسید چرا از ازدواج فراری ؟

گفتم : دوستی تعهد قلبی دو شخص بهم ولی ازدواج تعهد کتبی و دلیست،ولی این تعهد کتبی قدرتی رو به مرد میده که به محض اینکه اسم وارد شناسنامه بشه مثل خلع سلاح کردن اون زن میمونه ، هیچ کار نمیتونه بکنه جز اینکه پای هرچیزی وایسه چون مجبور ! طلاق اسون نیست ! طلاق یک شکست بزرگه ! یه دختر اگر نقطه ضعف فرار از این ضعف داشته باش خیلی رنج خواهد کشید از زورگویی یه مرد ! 

 


 جمله استفاده میکنه و سعی میکنه زندگیش از این رو به اون رو کنه .

باید تجربه کنی و یاد بگیری چه جوری از این 4 جمله استفاده کنی .

به نظر ساده ترین کار ممکن میاد

تجربه های شخصیت از تکرار جملات ، باور قلبیت ، استفاده ی آنها بدون قضاوت و مسایل الی غیره به تو کمک میکنه طعم شیرینش و معجزه ی این 4 جمله رو درک کنی !!

براش مهم نیست که تو چه دیدی به این 4 جمله داری ، مهم تکرار این جملات .

خود دکتر ویتالی هم در کتاب اولش ، خیلی جاها رو فقط پاک کرده بدون اینکه بدونه دقیقا دار چی کار میکنه !! به قول خودش فقط پاک کرده پاک کرده و پاک کرده !!

به نظرم  کارگاهای این کتاب واجب برای درک بیشترش و یا دیدن فیلم ها و کنفرانس های مربوط .

تو گروه ما زهرا کنفرانسش داد. فکر میکنم تو کانالم یه چیزایی ازش گذاشته باشم !

کتاب بعدی دکتر ویتالی (حضور در وضعیت صفر)دفاع از کتاب محدودیت صفر ، همونطور که من اون روانی دونستم و رد شدم خیلی های دیگه هم آقای دکتر و استادش یه روانی دونستن و کلی ایمیل و انتقاد براش ارسال کردن از این رو ایشون مجبور میشه از خودش دفاع کنه و کلی توضیحات میده در کتاب دوم در دفاع از اولی .

 مسیله ی فان در کتاب دوم شم تجاری دکتر ویتالی که در این کتاب از اهنگاش ، کتاباش و الی غیره حرف زده ، به شکلی که شما ترغیب میشی حداالقل بری سرچ کنی ببینی فلان موردی که در موردش تعریف کرده بود چه بود و به نظر من یعنی شم تجاری و کسب کار دکتر ویتالی

در ضمن او یه شخص 60 سالست که هنوز دنبال بالا بردن کیفیت زندگیش .یه نگاه به اطرافمون کنیم .60 ساله های زندگی ما در چه وضعیتی هستن ! یا 60 سالگی ما در چه وضعیتی خواهد بود ؟! با چه کیفیتی !! احساسم میگه 60 سالگی  پایان یه زندگیست !!

شما هم بدون هیچ درک و دانشی و حتی منطقی فقط این 4 جمله رو تکرار کنین

  • دوستت دارم
  • متاسفم
  • مرا ببخش
  • متشکرم


بگذار برایت از ام جی بگویم .

شخصیت کتابفروشی که نقش اول داستان را دارد .

آملیایی که اورا همراهی خواهد کرد.

هیچ کدام مکمل آن دیگری نیست .

هرکدام منحصر به فردن و شاید این نقطه مقابل زوج هایی بوده است که تا به حال خوانده ام و یا دیده ام .

ام جی برای تو در ابتدای هر فصل از کتاب هایی که خوانده است در چندین پارگراف و یا چند خط میگوید! و انتخاب هوشمندانه ی نویسنده از زاویه ی دید قهرمان داستان و ارتباط موضوعی با آن فصل .

بگذار که از پابان غم انگیز کتاب برای تو هیچ نگویم.

ولی بدان اگر کتابی خوب با پایانی دراماتیک ، از انهایی که چون مرگ عشقه چند روزه ی رومئو و ژولیت میماند و در انتها چشمانت را خیس خواهد کرد ، این کتاب میتواند بهترین انتخاب تو باشد.

 

این اولین کتابی بود که من در آن نقشی را به شخصه در آن مجسم کردم ؛ املیای داستان من بودم و اولین کتابی بود که به صورت موازی با دوستی میخواندم که نقش مقابل آملیا را ایفا میکرد.او ام جی داستان بود .

با هم خواندیم و در رابطه با بخش هایی از داستان بحث کردیم . جذابیت کتاب برایم دو چندان شد !

یک خواندن موازی و یک بحث موازی.

هرچند از رفتن ام جی برای آملیا دلم گرفت ولی ارزش 4 سال زندگی را با او داشت .

راستی در کدام  کتاب خوانده بودم که " ترجیح میدهم با عشق زندگی کنم حتی اگر بدانم مدتش کم است ، و ترجیح میدهم در تنهایی زندگی کنم تا باکسی که دوستش ندارم " شاید آملیا این انتخاب را داشته است.

و چقدر دلم از انتهای بد کتاب غصه دارد .

 

 


بگذار برایت از ای جی بگویم .

شخصیت کتابفروشی که نقش اول داستان را دارد .

آملیایی که اورا همراهی خواهد کرد.

هیچ کدام مکمل آن دیگری نیست .

هرکدام منحصر به فردن و شاید این نقطه مقابل زوج هایی بوده است که تا به حال خوانده ام و یا دیده ام .

ای جی برای تو در ابتدای هر فصل از کتاب هایی که خوانده است در چندین پارگراف و یا چند خط میگوید! و انتخاب هوشمندانه ی نویسنده از زاویه ی دید قهرمان داستان و ارتباط موضوعی با آن فصل .

بگذار که از پابان غم انگیز کتاب برای تو هیچ نگویم.

ولی بدان اگر کتابی خوب با پایانی دراماتیک ، از انهایی که چون مرگ عشقه چند روزه ی رومئو و ژولیت میماند و در انتها چشمانت را خیس خواهد کرد ، این کتاب میتواند بهترین انتخاب تو باشد.

 

این اولین کتابی بود که من در آن نقشی را به شخصه در آن مجسم کردم ؛ املیای داستان من بودم و اولین کتابی بود که به صورت موازی با دوستی میخواندم که نقش مقابل آملیا را ایفا میکرد.او ای جی داستان بود .

با هم خواندیم و در رابطه با بخش هایی از داستان بحث کردیم . جذابیت کتاب برایم دو چندان شد !

یک خواندن موازی و یک بحث موازی.

هرچند از رفتن ام جی برای آملیا دلم گرفت ولی ارزش 4 سال زندگی را با او داشت .

راستی در کدام  کتاب خوانده بودم که " ترجیح میدهم با عشق زندگی کنم حتی اگر بدانم مدتش کم است ، و ترجیح میدهم در تنهایی زندگی کنم تا باکسی که دوستش ندارم " شاید آملیا این انتخاب را داشته است.

و چقدر دلم از انتهای بد کتاب غصه دارد .

 

 


داشتم به این فکر میکردم در این یک هفته ی بی نتی چه گذشت بر احوالاتم! 

دنیایی بدون سوشال نتورک ها ،دوستان مجازی ،عکسها ،لایک ها ، پست ها ، روزنوشتهای دوستان و یا استوری دوستان ایرانی ایران نشین و آن ورِ ایران نشین!

هیچ !

هیج اتفاقی نیفتاد ! اینکه من نداستم فلان رفیقم دیشب به کدام رستوران رفته است یا نظرش در مورد فلان موضوع چه بوده است یا فلان عکس زیبا را در کجا گرفته است و چندتا لایک بر آن کوبیده اند، اندکی نه مهم بود و نه یادمِ آنها بود !

طفلک نورهای مغزم که از اطلاعات بیخود این اپلیکیشن ها پرش میکنم و او را ناخوداگاه درگیر تحلیل این اطلاعات اضافه ی سردرگرم میکنم.

مغز چون موتوریست که با سوخت هایی که به آن میدهیم وظیفه اش را انجام میدهد . تحلیل ، برسی  نتیجه و ری اکشن والا غیررره.

حال تو فکر کن مغزت را با بی ارزش ترین دیتاهای ممکن پر کنی و انتظار سقراط بودن را از افکار و تحلیل هایت داشته باشی !

البته گاه گاهی دلتنگ صحبت با رفقهای جان جانانم میشدم که اندکی نطقی با هم بنماییم و بار اطلاعات مغزی خود را بر سر یکدیگر هوار کنیم و این دوری و نداشتن نت امان این دل را میبرید ! البته فقط آن دسته از دوستانی که دایره ی اشتراکات ذهنی و گفتاری نزدیکی را به یکدیگر داشتیم .و خلاصه راه حلی نداشتیم تا چون سرخپوستان نتی از ارسال پیامکهایی که به مثابه ی حرف زدن با دود در این دنیای پر سرعت و اطلاعات میباشد بهره ببریم ، با اس ام اسی از آن سو به آن سو خود را از حرف نزدن به در می بردیم !

و حال که برگشته ام دوست داشتم که برنگردم ! آری به همین زیبایی ولی باز این تکرار عادت است که آن دکمه ی وای فای گوشی را روشن کند و سرکی بکشد بر این اپلیکیشن ها تا ببیند اوضاع بر چه منوال است !

دلم میخواهد بر خلاف این عادت های گذری خود را با وجود این اپ ها در معذوریت دسترسی قرار دهم تا ترجیحا مغزم را درگیر تحلیل مباحثی جدی تر و یا اطلاعاتی عمیق تر بنمایم !

البته کاش از پس این عادت های غلط خود بر می امدم کاش کاش کاش 

 

 

 

 


با او ،به شکل کاملا اتفاقی در مورد بچه دار شدن حرف زدیم .

نظر جفتمون در تقاطعی دو سویه بهم برخورد کرد، هر دو مخالف . 

ژست روشنفکرها را به خود گرفته بودیم و میگفتیم اگر قرار بر پدر یا مادر شدن است چه بهتر که مسئولیت بچه ای را قبول کنیم که با یه برنامه ی غلط  و ناخواسته پاش به این دنیای فانی گذاشته  ! 

به جای اینکه فردا روزی به بچه ای که از خونمون  جواب پس بدیم که "چرا من را به این دنیا آوردین "،"چرا من را قربانی هوس زودگذر چند دقیقه ی خود کردین " و امثالهم ، دنیایی را برای کودکی بی پناه را رنگی کنیم.

 

فیلم متری شیش و نیم را دیدم .

همه ی فیلم به کنار ، بچه های آسیب دیده ای که در فیلم در چشم من ببینده فرو میرفت هم به کنار !

نقطه ضعف من ! "بچه ها "

 

ارزوی من برای بچه های ، داشتن دنیایی چون "آلیس در سرزمین عجایبست" نه دنیایی که پر از تنش آدم بزرگاست ، دنیایی که یا از طلاق پدر و مادر آشنایی با دادگاه ،یا از معتاد بودن پدر یا مادر آشنایی با مواد و کثافت کاریاست.

 

کاش میفهمیدیم "بچه ها" را نباید قربانی خواسته ها و امیال خود کنیم کاش کاش کاش 

 


 

 

بگذار از عاشقانه های آرام برایت بگویم .

اگر هیچ نخوانده ای ، این را بخوانی ،آن است که همه را خوانده ای .

این کتاب را نباید خواند باید با نماهنگ آن زندگی کرد .

این کتاب فرار از تکرار و ملامت هاست .

تکرار در زندگی شویی که شاید با موجی از عشق  آغاز شده باشد و در اواسط آن جز کهنه پاره هایی از آن نمانده باشد که با وصله های پی در پی چون عبایی فرسوده بر تن زنگیشان میپوشانند .

مزه مزه میکنی که زمان نمیتواند عشقتان را کدر کند مگر آنکه به اراده ی خود از جلا انداختنش دوری کنین.

زندگی را چون سفره ای به تو نشان خواهد داد که بی ادا بر سر سادگی و کم کاستی هایش  بنشینی و دلبسته اش شوی .

به تو میگوید به امید و تصرف خوشبختی محکومی .

این کتاب در این روزهای تلخ درجا زدن های معمولی و خودکامگی نظامی که خون مردمانش را روز به روز در شیشه ی تلخ احکامشان میکنن چه میچسبد که بخوانی و شمع کوچک امیدت را با درس هایی که در معمولی ترین گذران روزهای زندگی اشان میخوانی روشن نگه داری.

به تو میگوید بعد از آن مصیبت های تلخ ناگهان که بر پیکره ی زندگی امان گاه گاهی میخورد ، شاید درد آن برایت تمام شود ولی بدان که تبش خواهد ماند که با صبر خویش توانی آن را آهسته از خود دور کنی.

خواهی خواند که از شباهت روزگارت به تکرار میرسی از تکرار به عادت و از پس آن به بیهودگی و خستگی و نفرت خواهی رسید.

و تو باید پاسدار از شکل افتادگی های زندگیت باشی .

در جایی از کتاب خواهی خواند که مارکس گفته است : روزی خواهد رسید که انسان همه ی کارهایش را به عادت خواهد کرد و خودکارانه زیستن پایان زیستن است.

حتی به تو میگوید از یک میوه فروشی خرید نکن که حتی مشتری شدن نوعی معتاد شدن است.

دلم آنچنان خواست که گفت : کنار هم بودن ، قدم برداشتن ، گفت و گو کردن اثبات وابستگی هاست ،اثبات نیاز که گر به عشق رسد چاه ویل را هم پر خواهد کرد و بدون مکالمه، عشق به جان کندن خواهد افتاد و چه نعمتیست حضور.

و مرافعه ،تضاد ها و اختلاف ها را در این هم قدمی بسان دو کوزه ی سفالی تشبیه میکند که گر عمری کنار هم باشن گاهی سرهایشان بهم خواهد خورد  و دردش آن ها را در بر خواهد گرفت ولی مهم آن است که از پس آن برخورد لب پر نشوند .

و چه زیبا برای تمنای جسم از پی یک عشق گفته است که حتی دو نیمه ی سیب گر بخواهند کامل شوند باید که هیچ فاصله ای را بین خود باقی نگذارند و این زیبا ترین تعبیر از یک رابطه ی عاشقانه ی لمس تن بوده است که خوانده ام .

ادبیات غنی فارسی را چه زیبا با گفتن جایگزین کلماتی چون اثرگاه به جای موزه، پارک به جای باغ ملی و تصویرنما به جای تلوزیون به کار میگیرد و منی که به رسم عادت اساتیدم از هر 5 کلمه ،چهارتای آن را به زبان بیگانه میگویم را قلقلک داده است.

حتی به تو خواهد گفت که گر شبی اراده ای بر یادگیری مهارتی کنی ده سال بعد از آن یک شب استاد خواهی شد و اگر  آن یک شب را شروع نکنی به اندازه ی همان عقب خواهی افتاد بدان که عظمت و افتخار در دوام آن است.

او به تو یاد خواهد داد که زندگی زیبایی داشته باشی و بدانی که خوشبختی فردی را نطلبی که خوشبختی همگانی است که اضطراب را نفی میکند.

نکته ی بارزش که دوست دارم آرام در گوش دوستی نزدیک نجوا کنم که نوشته بود که انسان حتی در یک زندان انفرادی تنگ و تاریک نیز میتواند برای خود زندگی نامحدودی به وجود بیاورد.

راسی ارتفاع صدا را وابسته به حد فاصله میداند و چه زیبا از زبان مادربزرگ داستان خواندم که خانه ای که صدای آن بالا رود به مانند پهن کردن لباس زیرتان در بند رخت همگانی ست.

و در انتها زندگی چیزی نیست جز مجموعه حرکت هایی که ما میکنیم.

 

پاییز را بستای 

و طیف های طولانی رنگ های زرد را 

و بادهای درهم کوبنده را.

عسل !

زمستان را بستای 

و بگو: سفیدکننده ها را دوست می دارم.

از بهار رفته ، یاد نباید کرد.

 

 


اوایلی که این وب رو زدم دوست داشتم مهمترین اتفاقاتی که در زندگیم رخ میده رو در اینجا ثبت کنم که بعدها یه یادگاری سیالی باشه که هرجا خواستم با خودم ببرمش ،حتی اون سر دنیا !

این هفته در to do list م نوشتم ثبت هفتگی وبم .بعدم تیکش رو زدم و فرستادم برای صدیق !

داستان این فرستادن از این قرار :

تقریبا دو ماه پیش کتاب "بنویس تا اتفاق بی افتد " رو میخوندم،یه جایی از کتاب نویسنده نوشته بود که با دوستش ، هر ماه یه چک لیست از اهداف و کاراشون مشخص میکنن و بعد یک ماه در یه رستورانی ،کافی شاپی ، هم دیگر رو  پس از چک کردن چک لیستاشون تشویق و تنبیه میکنن ، البته در طول  اون یک ماه با تماس تلفنی کارای هم رو پیگیری میکنن تا قوت قلب و انگیزه بدن .

این ایده رو برای دوستم صدیقه ،یار شفیق دبیرستانیم گفتم ، پذیرفت

یه گروه دو نفره ی وات ساپی تشکیل دادیم ،به اسم  "از قلم ما تا گوش های خدا" که از خود کتاب با اندکی تغیرات گرفته شده و  تقریبا دو ماهی هست که خودمون رو عادت دادیم به برنامه ریزی ، تهیه ی to do list، برنامه ی هفتگی ، ماهانه و 90 روزه و برای این هفته یه چله ی آسون برداشتیم .

مثلا اولین چله ی اسونمون که این هفته از تاریخ 22 اذر شروع میشه ،گفتن 20 تا ذکر خاص و بیدار شدن در یک تایم مشخص از صبحه !

با همه ی این اوصاف ، ثبت هفتگی وبم نیز جزو برنامه هام بود که باید می اومدم مینوشتم و تیکش رو میزدم !

این هفته مهمترین گزارشی که میتونم بدم که برای شمای خواننده هم جذاب باشه و بتونی بهره ببری ، دیدن چندتا فیلم خوب از فیلمای لیستم بود1 که :

1- احتمال باران اسیدی (فیلمی آرام با بازی شمس لنگرودی که 3 شکل از تنهایی رو نشون میداد ،جزو فیلمهای خاص و مخاطبای خاص خودش رو داره ، به شخصه دوست داشتم ولی شما رو نمیدونم !)

2-جاودانگی (یک فیلم آروم که نیاز به صبر داره تا به انتهای فیلم و در نهایت یک سوپرایز در انتهاش )

3-تنها دو بار زندگی میکنیم(یک فیلم بسیار قدیمی که در دوره ی خودش جوایز متعددی گرفت، سیامک و شهرزاد داستان که هر دو به نوعی تنهان و استعاره های خودشون رو از تنهایی برای هم تعریف میکنن ، سیامک یک مرده ی متحرک که در روز تولدش قصد خودکشی دار و شهرزاد دختر روستایی که خودش رو شاهزاده ی جزیره ی کوچکشون میدونه ) به شدت دوسش داشتم ولی اینم جزو فیلم هاییست که  شدیدا مخاطبای خاص خودش رو دار !

4-خشم و هیاهو( که معرف حضورتون حتما هست ، با بازی زیبای نوید عزیز ،که نشون میده وقتی ما دخترا میپریم وسط یه زندگی مردِ شوهردار چه جوری ممکنه از دماغمون در بیاد و از خدا میخوام هیچ وقت سهوا یا عمدا من رو با این مسیله امتحان نکنه و از این رو به خودش پناه میبرم )

5-عصر یخبندان (  فیلمی تکراری که خواستم مرورش کنم، زنی دلسرد از زندگی که معتاد میشه و تا مرز خیانت به همسرش پیش میره، یه همسر کاری و زحمتکش و با بازی خوبه مهتاب کرامتی )

 

کتابی هم که دست گرفتم (( تنهایی پر هیاهو )) که از رو تبلت میخونمش ! البته به خاطر مشغله و تنبلی فعلا بیشتر از یک ساعت نشد وقت بزارم براش که یه خسته نباشید خیلی خوشگل از این همه همت2  از دوست محبوب اذریم هم گرفتم .

 

سشنبه ای که گذشت با استاد جلسه داشتم ، با اینکه خیلی از کارای پایان نامه رو انجام دادم ازم پرسید که  تو چی کار میکنی ؟ چرا تموم نشده و خواست تا سشنبه ی بعد کل تزم رو براش ببرم ، به همین راحتی و خوشمزگی ! درگیری و کم کاری این هفتمم به خاطر ایشون بود !

 

خوب فکر میکنم کافی باشه برای این هفته .

 

پ.ن :

1-دو چک لیست از فیلم های ایرانی و خارجی دارم که "دوست آذری من" برام نوشته که هربار بعد دیدنشون با هم تحلیل میکنیم . 

2- حدود یه هفته ای از پایان کتاب قبلیم میگذره و کتاب تنهایی پر هیاهو رو تا صفحه ی 18 خوندم که خود شد دلیلی بر این سرزنش که چرا اینقدر کم ؟!


 

 

آمدم نقدی بنویسم برای اویی که مشتاق خواندش بود ولی دلم نیامد از این تنهایی پر هیاهو نگاهی نقادانه داشته باشم و از خوبی و بدی هایش داد سخن برآورم ولی از برای هانتایی خواهم نوشت که چند روزی مهمان ذهن و افکار و قلبم بوده است.

هانتای تنها  با فریادهایی از سکوت ، با افکاری پریشان و کتابهای زیر دستش ، نگاه خالی از هیجانش و با کمری قوز کرده که چون درختی سر به زیر افکنده میماندش.

خانه اش را اینگونه متصورم، پر از کتاب ! حتی تا به انتهای سرویس بهداشتی اش ! همان که خود گفت چون شمشیر دماکلوس بالای تختش  آیزان است و هر لحظه امکان دارد جانش را بگیرد !

هانتایی که دلداده هایش را در قعر نابودی فرو میبرد  ، کتابهایش را میگویم و من هنوز در عجبم که او چگونه در هر لحظه از نابودی تنها رفیقانش صبوری میکرد و آنها را با دستان خود به نابودی میکشاند !

بارها از ترس ها و از ناراحتی هایش من باب نابودی آنها گفت ، همان ترس هایش که روزی کتابها امان از روزگارش را خواهند گرفت ولی او کارش را با اندکی آبجو و فرار از لحظه های تلخش به نابودی آنها ادامه میداد ! 

پیامی در آن بود ؟! 

عزیز داشتن و به نابودی کشاندن ! یه پارادوکس عجیبی بین درون آشفته و انجام کاری که به آن مجبور بوده است را در خط به خط کتابش می دیدیدم .

به یاد داستانی افتادم که سال ها پیش به اشتباه در کودکی خواندم ، سنی که هنوز از لحاظ رشد به درجه ی خواندن این داستان نرسیده بودم ، داستان داس که در آن مردی در گندم زاری دست به کندن شاخه های گندم میزد و هیچ از کارش لذت نمیبرد ، روزی به گندم هایی رسید که با تردید بر آنها داس خود را فرو آورد ، شبا هنگام که به خانه برگشت دانست که با داسش سه تا از بهترین دوستانش را در کام مرگ فرو برده است، او با داسش و آن گندم زار به نوعی کار اتمام جان آدمیان را در این دنیا داشته است و روزی که مجبور به کندن گلهای زندگی خودش را داشته چه دردی را در وجودش حس کرده است و چه تلخ بود آن داستان عجیب !

و حال هانتای قوز کرده ی خم به ابرو آورده ی مست روزگار خویش !

عجیب تر از آن انتهای دردناک داستان بود ! روزی که او را مجبور به جدایی از نابودی دوستانش کشیدن ! او دیگر اجازه نداشت در زیرزمینش به کتاب های ناب دسترسی داشته باشد و آنها را سوا کند و بخشی از آنها را به اجبار به نابودی بکشاند و در پی این اتفاق تلخ برای او  تصمیم تری را گرفت، نابودی خود به سان مانند دوستانش .

او به واقع مانند آن فیلسوفی بود که ذکر خیرش را رد اوج افکار پریشانش داشته است ،دیوژن کلبی را میگویم ، همان فیلسوف آرام و ساده ای که به هیچ چیز بها نمیداد و در عوض نصیحت هایش قرص نانی میگرفته است، هانتای قوز کرده ی سر به زیر افکنده در ازای نابودی دوستان نزدیکش نیز اندکی بیشتر از آن ها را کنار خود نگه میداشته است .

من با هانتا در کوچه پس کوچه های شهر پراگ هم قدم شدم،با دختران کولی بر یک سفره نشستم لقمه ای خوردم ، با معشوقه اش و خاطرات تلخش همراه شدم و به بدشانسی های پی در پیش خندیدم و حتی با نقاشی و نقاشانان و فیلسوفانی که پی در پی از آنها دم میزد آشنا شدم و  در انتها تصمیم تلخ هانتا !

و هانتای داستان چه غیربانه خود را در کام مرگ فرو برد . 

زیرزمینش، موش هایش، کتاب هایش ، خون های خشک شده ی کاغذهایش ، ریز ریز شدن کتاب هایش و کلکسیون او همه در انتهای کتاب در آن دستگاه پرس به انتها رسید

 

 

 


گاهی  این تصویر رو برای خودم خلق میکردم که اگه روزی در یک پرواز که با مشکل فنی روبرو شده و مسافرا از ترس فریاد میزنن من  چه عکس العملی رو از خودم نشون میدم ! اینکه منم مثل بقیه میترسم و داد میزنم یا به استقبال مرگ میرم !  

همیشه تو این تصویر سازی من خودم رو مشغول کتاب خوندن میبینم یا لپتاب به دست که داره کارای پروژش رو انجام میده و  آرامشِ خودش رو حفظ کرده و داد و فریادهای دیگران به هیجاش نیست و تو اون سقوط من بیخیال ترین موجود زنده ی اون پروازم!

برای این خونسردیم یه جواب دارم اینکه یا زنده می مونم و باید به زندگیم با تمام تلخ و شیرینی هاش  ادامه بدم  و یا میمیرم و از همه ی چیزهای مهمی که ذهنم رو درگیر کردن خلاص میشم و چه بسا که بعد از مرگ برام خنده دار و بی ارزش به نظر بیان ! مثل نمره ی پایان نامه ، مقاله های چاپ نشده ، کنفرانس های نرفته و

بزرگترین نگرانیمم خانوادم هستن که بعد از رفتنه من  قرار از غم از دست دادنم کنار بیان ، حتی اگه در این دنیا تنهاترین باشیم، مطمئنا دمه مرگ صدتا خاطرخواه پیدا می کنیم !

اوضاع و احوال این روزا من رو یاد رویای قدیمیم میندازِ !

دیروز که تو پرواز با ت های شدید هواپیما ترسیده بودیم ،دچار خنده های عصبی شده بودم و بلند بلند میخندیدم و مرتب میگفتم او ماد گاد دقیقا به همین شیکی و مجلسی و اگه کسی نمیدونست فکر میکرد دکتری زبان انگیلیسی دارم یا نصفه عمرم رو خارج از ایران تحصیل کردم ، بغل دستیم ذکر میگفت و ملت وحشت زده اوضاع رو رصد میکردن منم این وسط به این فکر میکردم ، مرگ با کرونا فقط یک بهانه است ! هر لحظه مرگ در کمینه ! 

به پرواز شماره ی 752 هواپیمایی بین المللی اوکراینی فکر میکردم که با هزار آرزو و امید و تلاش بخوای مهاجرت کنی ، هواپیما رو با یک بمب سر به نیست میکنن و تهش میگن خطای انسانی بودِ و نمیدونی چه زجری داشت وقتی کنار پنجره ی بال هواپیما نشسته بودم و لحظه به لحظه یاد مسافرا می افتادم که نظاره گر سقوط زندگی خود با آتش گرفتن بال ها داشتن و چقدر سخت بود تصور اون جون کندن لعنتی!

این روزها کرونا ، سیل ، زله ، تورم ، گرانی و الی غیره بهانه ای برای وجود امید نذاشته ، البته این اوضاع من رو یاد جنگهای پیشین میندازِ ، جنگهایی که ما فقط سیر داستان هاشون رو در کتابها خوندیم و یا تو فیلم ها دنبال کردیم ! باید مثل اون دوران صبور بود و ادامه داد !؟

قبل از این داستانا ، موقعی که سردار ایرانی توسط آمریکا به شهادت رسید ، ترس از شروع یه جنگ خانمان سوز رو داشتیم ! شاید اگه اون جنگ شروع میشد ژانر وحشت به مراتب از اوضاع الان وخیم تر بود !  همه پناه میبردن به مخفیگاهشون از ترس بمب و هواپیماهای جنگی .اوضاع مرگ و کشتار به شکلی زنده تر دیده میشد ، خون ، دود ، بمب ، ترس و

این روزها به جای جنگ و کشت و کشتار ، کرونا به جونه مردم افتاده ! از ترس به خانه ها پناه بردیم ، سلاحشم سرفه و ویروسه که تند تند جون میگیره البته بدون خون ! یک مرگ تمیز با آپدیت ترین سلاحه عزرائیل.

هنوزم باید امید داشت و ادامه داد ؟ میگذره این روزا ؟! به خوبی یا قرار زجر کش بشیم ؟! شایدم باید شبیه اون رویایِ قدیمی بیخیال ترین موجود این پرواز زندگی باشم و کتابم رو بخونم و به دغدغه هایی فک کنم که شاید بعد از مرگ برام خنده دار بزنن و در نهایت از ترس و رعب مسافرای دیگه وحشتی نداشته باشم ،چون بلاخره به یه بهانه خواهیم رفت !

 

ایدل چو زمانه می کند غمناکت 

ناگه برود ز تن روان پاکت 

بر سبزه نشین و خوش بری روزی چند 

 زان پیش که سبزه بردمد از خاکت


 

این قسمت هدیه ای یواشکی ازیک عدد خاستگارِ سیریش : 

قصه ی تلخ و شیرینی بر گذشته ی این یادگار خوابیده است، در روزگارانی خاستگاری سه پیچی داشتیم که ول کن مزدوج شدن با اینجانب نبود،بماند که ازدستش چه کشیدیم و تا از ما بکشد بیرون چقدر از این و آن غر و لند شنیدیم، نامش امین بود، با قدی رعنا و چشمانی زیبا و  کهربایی،مغرور و اخمو ، از همانها که با دیدنش دل میبرد. امان از دل بیصحابه من که رمز در بازکنش را سالهاست گم کرده ام و کسی امان راهیابی به آن را ندارددر روز خاستگاری این هدیه را به خواهرش داد و خواهر بر بالای تختم جای داد،از همان دم که دیدم خلاصی اش را خواستم ولی نمیدانم چرا تا به الان نگه داشته ام.بوی عطرش نیز هنوز بعد از گذر سالها بر آن به جای مانده و نه مستش میشوم و نه اخمی به پیشانی ام می اندازد و تو نمیدانی چه تلخ است بی تفاوت بودن و سنگ بودن قلبی که اشتیاقی برای ورود احدی ندارد .

یادش باد آن روزگار

پ.ن: خاستگاری که روز خاستگاری تسبیح بیار عاقبتش مشخصه، جواب ردم منطقی بود خدایی خاک تو سر سلیقش


اینقدر ننوشته ام که حتی نوشتن هم از یاد برده ام!

بگذار اول این را برایت بگویم !

موقعیتی را برایت شرح میدهم  ، بعد از آنکه خواندی چشم هایت را ببند و بگو اگر جای قهرمان داستان بودی چه میکردی ؟!

 

در خانواده ای هستی که یک خواهر و برادر داری ، از پدر کارگاه خیاطی به ارث برای هر سه ی شما رسیده است و تو جدا از از خواهر و برادرت چرخش را میچرخانی با چندین پرسنل که واسطه ی روزی رساندنشان شده ای،خواهر و برادرها برعکس خودتان هر دو ازدواج کرده اند و طبق هر زندگی دیگری در لجن زارهای خود ساخته اشان غلت میزنند ! مادری دارین که پیر و فرتوت است و دکترها میگویند گر خواهین مادر زنده بماند از این شهر بیرون رفته و به جای خوش آب و هوا کوچ کنین ! 

چه میکردین !؟

به نظرتان چون شما ازدواج نکرده این بهترین گزینه برای همراهی مادر در این کوچ نیستین ؟! چه می کردین اگر خواهر و برادرتان شما را راهی کنند و انگار نه انگار که چیزی به اسم زندگی هرچند تک و تنها برای خودتان دارین!

فیلم وارونگی را می دیدم ! میدانم که اطلاعاتش را با یک سرچ ساده میتوانین به راحتی بدست آورین پس نیازی به تکرار مکررات نیست ! از خودم برای این فیلم میگویم !

 اینکه حس کنی جایگاهت در حد پشم و یا چغندر است حس خوبی نیست ! برایتان پیش آمده ؟!

همین چند وقت پیش بود که حس میکردم نظراتم بچگانست و کسی اهمیتی نمیدهد ! ولی خوب دوست خوبی با اصرار بر گفتن نظراتم در گروه باعث شد این لوس بازی هایم خودم را به کناری نهاده و زرت و پورتای خود را راهی گروه نمایم .

به همین آسانی که گفتم نبود ! گریه کردم ! هق هق گریه هایم دل دوستم را به درد نیاورد بلکه با جدیدت گفت برووووو حرفت را بزن ،یا تایید میشوی یا رد ! ولی برووووو! 

گفت : آدم ها هر کاری میکنن تا تایید شون ، هر کس غیر از این را گوید به خودش دروغ می گوید !

گفت : تا نگویی نخواهی فهمی کجایت به غلط است ،کدام اندیشه، سخن و راه !

فک میکنم مثل کوئیزهای سر کلاسی است که تا ندادیم نمیدانیم نقطه ضعف هایمان دقیقا کجاست تا رفع کنیم و برای امتحان اصل آماده شویم !

 


تو چرا هر وقت به من نیاز داری به سراغ من می آیی؟ چرا هر وقت خسته ای؟ کلافه ای ؟ استرس داری؟ بیکاری ؟

تو مرا فقط برای اوقات فراغتت میخواهی و من این را نمی خواهم .

به کتابم نگاه میکنم رویش را از من برگردانده و به حالتی قهرگونه نشسته است !

حرفهایش را در ذهن مرور میکنم ، او درست میگوید،هیچ وقت او را از عشق در دست نگرفتم ،باز نکردم  ، نخواندم ،همیشه حس نیازی را داشتم که با عشق بازی با او رفعش میکردم ، انگار که کتابهایم از جنس دختر و من آن پسر گستاخی ام که او را برای رفع نیازهایش می خواهد.

کنار می کشم،فاصله ام را بیشترمیکنم، قهر و نازش را خریدارم چون میدانم زندگی ام بدون او ادامه ای ندارد،کم دارد و یا شاید هیچ ندارد،من بی او بلد نفس کشیدن ،راه رفتن ، نگاه کردن و حرف زدن نخواهم بود .

سکوت میکنم و دست نوازش به رویش می کشم ،عاشقم ؟ نه ! او از من عشق به خواندن و چشیدنش را خواستار است و من فقط بودنش را خواهانم.

سرم را به روی جلدش میگذارم و با عطرش ریه هایم را معطر میکنم ،من حتی به این عطر معتادم ،به لباس هایی که بر جلدش به تن میکند.به حرفهایی که در جلدهای متفاوتش میخوانم ، من به او و افکارش معتادم ، او را همه جا با خود میبرم ولی در مواقع نیاز و تنهایی ام او را از کیف بیرون آورده و میخوانمش ، انگار او وظیفه ی رفع تنهایی من را دارد و چه دل شکسته است از رفتارهای من .

 

پ.ن : جند هفته پیش در رابطه با نیاز به کتابخواندن در گروه بحث کردیم، هادی گیر سه پیچ برای خوانش کتاب داده بود که چرا چرا چرا . 

این متن رو از روی حرفهای پرت و پلای هادی که باعث شد به کتاب ها به جنس یک آدم نگاه کنم در برگه ی چکنویسی نوشتم و امروز روی میز بعد مدت ها خواندمش و خودم ازش خندم گرفت .

بماند برایم به یادگار


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها