آمدم نقدی بنویسم برای اویی که مشتاق خواندش بود ولی دلم نیامد از این تنهایی پر هیاهو نگاهی نقادانه داشته باشم و از خوبی و بدی هایش داد سخن برآورم ولی از برای هانتایی خواهم نوشت که چند روزی مهمان ذهن و افکار و قلبم بوده است.

هانتای تنها  با فریادهایی از سکوت ، با افکاری پریشان و کتابهای زیر دستش ، نگاه خالی از هیجانش و با کمری قوز کرده که چون درختی سر به زیر افکنده میماندش.

خانه اش را اینگونه متصورم، پر از کتاب ! حتی تا به انتهای سرویس بهداشتی اش ! همان که خود گفت چون شمشیر دماکلوس بالای تختش  آیزان است و هر لحظه امکان دارد جانش را بگیرد !

هانتایی که دلداده هایش را در قعر نابودی فرو میبرد  ، کتابهایش را میگویم و من هنوز در عجبم که او چگونه در هر لحظه از نابودی تنها رفیقانش صبوری میکرد و آنها را با دستان خود به نابودی میکشاند !

بارها از ترس ها و از ناراحتی هایش من باب نابودی آنها گفت ، همان ترس هایش که روزی کتابها امان از روزگارش را خواهند گرفت ولی او کارش را با اندکی آبجو و فرار از لحظه های تلخش به نابودی آنها ادامه میداد ! 

پیامی در آن بود ؟! 

عزیز داشتن و به نابودی کشاندن ! یه پارادوکس عجیبی بین درون آشفته و انجام کاری که به آن مجبور بوده است را در خط به خط کتابش می دیدیدم .

به یاد داستانی افتادم که سال ها پیش به اشتباه در کودکی خواندم ، سنی که هنوز از لحاظ رشد به درجه ی خواندن این داستان نرسیده بودم ، داستان داس که در آن مردی در گندم زاری دست به کندن شاخه های گندم میزد و هیچ از کارش لذت نمیبرد ، روزی به گندم هایی رسید که با تردید بر آنها داس خود را فرو آورد ، شبا هنگام که به خانه برگشت دانست که با داسش سه تا از بهترین دوستانش را در کام مرگ فرو برده است، او با داسش و آن گندم زار به نوعی کار اتمام جان آدمیان را در این دنیا داشته است و روزی که مجبور به کندن گلهای زندگی خودش را داشته چه دردی را در وجودش حس کرده است و چه تلخ بود آن داستان عجیب !

و حال هانتای قوز کرده ی خم به ابرو آورده ی مست روزگار خویش !

عجیب تر از آن انتهای دردناک داستان بود ! روزی که او را مجبور به جدایی از نابودی دوستانش کشیدن ! او دیگر اجازه نداشت در زیرزمینش به کتاب های ناب دسترسی داشته باشد و آنها را سوا کند و بخشی از آنها را به اجبار به نابودی بکشاند و در پی این اتفاق تلخ برای او  تصمیم تری را گرفت، نابودی خود به سان مانند دوستانش .

او به واقع مانند آن فیلسوفی بود که ذکر خیرش را رد اوج افکار پریشانش داشته است ،دیوژن کلبی را میگویم ، همان فیلسوف آرام و ساده ای که به هیچ چیز بها نمیداد و در عوض نصیحت هایش قرص نانی میگرفته است، هانتای قوز کرده ی سر به زیر افکنده در ازای نابودی دوستان نزدیکش نیز اندکی بیشتر از آن ها را کنار خود نگه میداشته است .

من با هانتا در کوچه پس کوچه های شهر پراگ هم قدم شدم،با دختران کولی بر یک سفره نشستم لقمه ای خوردم ، با معشوقه اش و خاطرات تلخش همراه شدم و به بدشانسی های پی در پیش خندیدم و حتی با نقاشی و نقاشانان و فیلسوفانی که پی در پی از آنها دم میزد آشنا شدم و  در انتها تصمیم تلخ هانتا !

و هانتای داستان چه غیربانه خود را در کام مرگ فرو برد . 

زیرزمینش، موش هایش، کتاب هایش ، خون های خشک شده ی کاغذهایش ، ریز ریز شدن کتاب هایش و کلکسیون او همه در انتهای کتاب در آن دستگاه پرس به انتها رسید

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها